گل افتابگردون

گل آفتابگردونمون آب می‌خواست و ما دستمون بند بود. آب می‌خواست، ما اونجا نبودیم، ندیدیم، نرسیدیم. گل آفتابگردونمون پژمرد و ما توجه نکردیم. خشکید و بهش پشت کردیم. خیال کردیم زندگی باید مهم‌تر از یه گل باشه ولی خبر نداشتیم گل خود زندگیه. گل احساس‌مون، گل عشق‌مون، گل درون‌مون. گلی که باید زنده نگهش می‌داشتیم ولی هم تو و هم من کوتاهی کردیم. من یه آدم بودم با سایه و نور خودم، دیگران هم بودند، البته با سایه و نور خودشون. همه همینن، به وجود پر از سایه و نور، آسمونی که گاهی خورشید داره و گاهی ابر و گاهی صاعقه. طبیعت آدم اینه که عالی نمایش نقیصه داشته باشه. ذات ما رو اینطوری آفریدن.

ما رو درست نکردند که پشت ویترین بدرخشیم، ما رو درست کردند که زندگی کنیم و شاید مشکل از من باشه که گاهی سایه‌های آدم‌ها رو فراموش می‌کنم، نفهمیم باید به سایه‌ها زمان بدم تا هرچقدر می‌خوان جنگ و جدالشون رو با خودشون و دیگران تموم کنند و به صلح برسن. منتظر موندم… منتظر موندم… بازم منتظر موندم ولی سایه‌ها ما، سیاهی‌های ما تبدیل شدن به یه سایه‌ی غول‌پیکر تیره‌تر، اون‌قدر که حتی جلوی خورشید رو گرفتن. اون‌قدر که آفتابگردون سر به طرف خورشیدش رو پیدا نکرد، وسط تقلای زنده موندن، خشکید و مرد. وقتی مرد که دیگه دستی نتونست نجاتش بده، وقتی مرد که دیگه حمایتش نشد، وقتی مرد که دیگه کسی بهش لبخند نزد و اطمینان نداد که پشت دوچرخش رو نگه می‌داره تا نیفته، وقتی مرد که باعث شد با حسرت، به گل آفتابگردون دیگران نگاه کنم و یادم بیفته که من دیگه، گلی برای محافظت ندارم.

 

گوینده :‌ فاطیما
دست خط
۳:۳۵ ۰۰:۰۰
Dastkhat وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *