می‌خواستم بگم، اما دیگه نبود…

می‌خوام اینطوری شروع کنم… وقتی که دنیا برام قشنگی نداشت یا شاید بهتره اینطوری بگم، وقتی دنیا تو اوج جوزی که باید خیلی رنگی و شفاف باشه، برای من خاکستری بود، تو یه روز برفی دیدم که انگار داشت دنیامو رنگ می‌زد… (احساس کردم بالاخره اونی که باید پیدا کردم) اصرار به آشنایی داشت اما من می‌ترسیدم. از خیلی چیزا می‌ترسیدم، مطمئن نبودم، خیلی چیزای دیگه… اما قلبم انکار داشت چون می‌گرفت… از سمت اون اصرار بود از من مقاومت، اما بالاخره شماره‌مو گرفت… ذوق داشتم ترس داشتم، امیدوار بودم، ناامید بودم
اومد، دیدم یه پیام ناشناس دارم، خوش بود… با تردید جواب دادم، مکالمه خیلی طول نکشید چون شاید مطمئن جواب نمی‌دادم یا شاید احساس کرد نمی‌خوام ادامه بدم، مکالمه ما تموم شد، اما مطمئن بودم یه روزی که آمادگی پیدا کنم بهش پیام می‌دم… تا همین گذشت می‌دونستم که باید پیام بدم، پیام دادم، پیام دادم خودم گفتم نترسم، بی‌جا نبود، پس
…فکرای مختلف می‌زد به سرم تا اینکه… خیلی اتفاقی اعلامیه شو دیدم. من اون آدمو از دست دادم. من ذوق و امید و آرزو و از همه بدتر قلب بیماری که در حال درمان بود از دست دادم… و چقدر ترس‌های بیشتری از این به بعد تو وجود من ریشه خواهد کرد… و چقدر
دنیای من بی‌رحم بود…

گوینده :‌ فاطیما
دست خط
۳:۱۶ ۰۰:۰۰
Dastkhat وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *