دست خط

بزرگ شدن یعنی راه رفتن با زخم‌ها

دوستی می‌گفت بزرگ شدن یا بلوغ یعنی ادامه دادن.یعنی اینو فهمیده باشی که تو هر شرایطی باید ادامه بدی، زندگی رو می‌گم.چاره‌ای نیست.سخته، زمانی که می‌فهمی فقط خودتی و خودت...

خوشحالیِ بی‌دلیل

گوشیمو تو ماشین آقای اسنپ جا گذاشتم.به خودم زنگ زدم، گفتم گوشیم تو ماشینتون جا مونده.گفت آره، نگران نباش، من الان میام همونجا که پیادتون کردم. فقط یه ذره ترافیکه.شما...

خوشحالیِ ناتمام

یه جمله‌ای این چندوقت مدام توی ذهنم تکرار میشه:«جایی رو ترک کردم که در اونجا خوشحال نبودم، اما ترک اونجا هم خوشحالم نکرد!»این جمله توی همه‌ی قسمت‌های زندگی من این‌روزها...

چند وقته که دارم حسش می‌کنم.گاهی مبهم و گاهی شفاف حسش می‌کنم.

میشه گفت یه مرحله از بودن، از راه نرفته، تجربه‌های نداشته، زندگی‌های نکرده. یه فصلیه که خیلی چیزا اینجا برات واضح می‌شن، می‌فهمی که دیگه خیلی چیزا ارزش قبل رو...

کاش تو دنیا مشکلی به اسم مشکل روانی وجود نداشت

کاش تو دنیا مشکلی به اسم مشکل روانی وجود نداشت، کاش همه روح‌ها سالم بودن، سال‌هاست باکسی زندگی می‌کنم که هر روز ده‌ها بار آرزوی مرگ میکنم، وقتی داروهاشم میخوره...

می‌خواستم بگم، اما دیگه نبود…

می‌خوام اینطوری شروع کنم… وقتی که دنیا برام قشنگی نداشت یا شاید بهتره اینطوری بگم، وقتی دنیا تو اوج جوزی که باید خیلی رنگی و شفاف باشه، برای من خاکستری...

گل افتابگردون

گل آفتابگردونمون آب می‌خواست و ما دستمون بند بود. آب می‌خواست، ما اونجا نبودیم، ندیدیم، نرسیدیم. گل آفتابگردونمون پژمرد و ما توجه نکردیم. خشکید و بهش پشت کردیم. خیال کردیم...